Friday 20 January 2012


شاخصهای شووينيسم در ايران


ناصر ایرانپور: پژوهشگر و نویسنده


اشاره‌:
در پی دو مطلبی که‌ اخيرا تحت عناوين "
ناسيوناليسم از هر سنخی که‌ باشد، مضر است!" و "'زبان رسمی' ضامن وحدت و استقرار دمکراسی در ايران؟!" منتشر نمودم، هم‌ميهنی تحت نام "يانی" کامنتهايی ذيل مطلب دوم بنده‌ گذاشته‌ و دست آخر پرسشهايی را از من‌ مطرح ساخته‌اند که‌ در اين نوشته‌ تلاش می‌کنم، به‌ اجمال و فشرده‌ به‌ آنها پاسخ دهم. من به‌ سهم خود همواره‌ از چنين گفت و شنودهايی استقبال نموده‌، هر چند کتمان نکرده‌ام که‌ رغبت من بيشتر هم می‌شود، چنانچه‌ شرکت‌کنندگان اين مباحث با نام و مشخصات واقعی خود سخن گويند و به‌ قولی صاحب سخن خود باشند. به‌ هر حال، آنچه‌ اين دوستمان، آقای "يانی"، مطرح نموده‌اند را جدی می‌گيرم و می‌دانم ‌ هستند هم‌ميهنانی که‌ چنين می‌انديشند. و به‌ همين دليل هم به‌ آن پاسخ می‌دهم.
آنچه‌ که‌ می‌گويم طبيعتا سخن اول و آخر نيست و هستند روشنفکران و فعالان کردی که‌ به‌گونه‌ای ديگر می‌انديشند. به‌ ويژه‌ تعداد کسانی که‌ اميد خود را برای دستيابی به‌ حقوق ملی مردم کردستان در چهارچوب يک ايران دمکراتيک و فدرال از دست داده‌اند، متأسفانه‌ کم نيست، چرا که‌ آنها شووينيسم را مختص و منحصر به‌ حاکميت نمی‌دانند. اما من چون تقريبا قاطبه‌ی احزاب کردستان ايران چنين نوميد نيستم و به‌ همين جهت هم است در چنين بحثهايی شرکت می‌کنم. اين تلاش را می‌کنم، چون در پس هر مخالفتی با خود خصومتی نمی‌بينم. می‌دانم که‌ در غالب موارد تنها زاويه‌ی ديد آنهاست که‌ با ما تفاوت دارد و اگر بتوانيم توجه‌ آنها را به‌ زاوايای ديگری از معضل مورد بحث جلب کنيم، قادر خواهيم شد، در بسياری از زمينه‌های اساسی به‌ توافق برسيم. بنده‌ ديرزمانی است که‌ می‌گويم، بيائيم بجای آنکه‌ در باره‌ی هم سخن گوييم، با هم سخن گوييم. در "مجادلات" نيز تاجايی که‌ بضاعتم قد دهد، جانب نزاکت کلام را رعايت می‌کنم، بدون آنکه‌ به‌ قول معروف بخواهم ملاحظه‌کاری و محافظه‌کاری پيشه‌ کنم و از صراحت و شفافيت کلام مايه‌ بگذارم.
اين نوشته‌‌ در دو‌ بخش تنظيم شده‌؛ نخست نظرات کلی و عمومی خود را در مورد اينکه‌ مختصات و مصاديق شووينيسم در ايران کدامها هستند، بصورت موردی مطرح می‌سازم. سپس تلاش می‌کنم قدری مشخص‌تر به‌ صحبتهای آقای "يانی" بپردازم. در پايان لينک مطلب مورد بحث و کامنتهای رد و بدل شده‌ و همچنين عناوين برخی از مطالب نوشته‌‌شده‌ام در اين زمينه‌، مندرج در سايت nasser-iran.com را آورده‌ام.
پيشاپيش بگويم که‌ نکات زيادی در نوشته‌های آقای "يانی" است که‌ مورد توافق بنده‌ نيز هست. لذا همه‌ی آنچه‌ را که‌ وی می‌گويند رد نمی‌کنم. شايد بيشتر (به‌ قول خود ايشان) "در شناسايی عوامل تبعيض" و يا نتيجه‌گيری است که‌ ما تفاوتهای ديد داريم. اميد است که‌ اين بحثها تفاوتها را کاهش و نقاط اشتراک و تفاهم را افزايش داده‌ و نوعی اجماع نظر در مورد مسائل اساسی آينده‌ی کشورمان بوجود آورد. شايد صحيح باشد کمتر در مورد گذشته‌ و بيشتر در مورد آينده‌ و ترسيم نظام ايده‌ال خود بحث کنيم و مسائلی که‌ ارزيابی و تبيين مشابهی در مورد آنها نداريم به‌ عقب رانيم و مسائلی را که‌ کمتر در مورد آنها افتراق نظر داريم، مورد تأکيد و کاوش قرار دهيم.


آقای يانی گرامی، با درود، همانطور که‌ وعده‌ داده‌ بودم، مصاديق شووينيسم در ايران را از ديدگاه‌ خود برايتان بطور فشرده‌ نام می‌برم:
1. سلب حق تعيين سرنوشت سياسی. از نظر من کرد در ايران به‌ لحاظ ملی مورد تبعيض قرار می‌گيرد. در مورد آن کوچکترين شکی ندارم.

اما گيريم چنين برداشتی بيشتر ذهنی است تا عينی، و ايران برای کرد "مدينه‌ی فاضله‌"ای می‌باشد که‌ نمونه‌اش در جهان نيست، کرد با اين وصف می‌خواهد حاکم بر سرنوشت خود در اشکال مختلف خود باشد. آيا سلب چنين حقی و تحميل اراده‌ی "ديگران" بر آن، صرف نظر از اينکه‌ تبعيض ملی بر وی را واقعی يا افسانه‌ای بدانيم، به‌ خودی خود ضددمکراتيک نيست. تصور کنيم ايران يک خانواده‌ است. آيا اعضای آن الزاما بايد احساس ظلم و ستم و بی‌عدالتی کنند، تا حق اين را داشته‌ باشند، مستقل شوند؟ بنابراين يکی از مصاديق تبعيض در سلب حق تصميم‌گيری از اين خلق در مورد سرنوشت سياسی خود نهفته‌ است. بخشی از روشنفکران "ناسيوناليست" ما اين حق را برای هر خلقی قائلند، حتی برای دفاع از آنها بطور جداگانه‌ اطلاعيه‌ صادر می‌کند (نگاه‌ کنيد به‌ اطلاعيه‌ای که‌ چندی پيش برخی از فرهيختگان ايران در دفاع از خلق فلسطين و در مخالفت با اسرائيل انتشار دادند)، اما به‌ کردستان که‌ می‌رسند، برخی از آنها هزار اگر و اما يادشان می‌آيد و در نهايت از پذيرش و جانبداری از اين حق برای خلق "خودی" طفره‌ می‌روند. برخی نيز اين حق را دست کم برای کردهای ترکيه‌ و سوريه‌ و عراق طبيعی می‌دانند، اما برای کردستان ايران گناه‌ کبيره‌! پرسيده‌ می‌شود که‌ چرا کرد مثلا عراقی از نظر آنها اين حق را می‌تواند داشته‌ باشد، اما کرد ايرانی نه‌. گفته‌ می‌‌شود که‌ چون کرد فی‌النفسه‌ ايرانی‌ است و عراق کشوری مصنوعی! بنده‌ اين استدلال را عذری بدتر از گناه‌ می‌دانم، چرا که‌ مسئوليت ما در دفاع از مردم خودمان بيشتر است. تازه‌ در نظر نمی‌‌گيرند که‌ حقوق فرهنگی که‌ کرد در کشوری چون عراق داشته‌ است، همواره‌ ـ و حتی در زمان صدام حسين جانی ـ بيشتر از ميزانی بوده‌ است که‌ اين دسته‌ از "دمکراتهای" ما در ايران دمکراتيک آينده‌ برای کرد و ديگر خلقهای غيرفارس ايرانی متصورند. برخی بر به‌ اصطلاح عدم حقانيت تاريخی اين مطالبه‌ انگشت می‌گذارند. روی اين حساب و منطق نبايد از هيچ خلقی در دنيا دفاع کرد که‌ تاکنون از حکومت و دولت برخوردار نبوده‌ است! آنها همچنين اين پرسش را که‌ اگر خلقی از دولت مستقل خود برخوردار باشد، ديگر چه‌ نيازی به‌ پشتيبانی سياسی من و شما دارد و اساسا حق تعيين سرنوشت برای خلقهای برخوردار از حکومت ملی خود چه‌ معنی پيدا می‌کند، بی‌پاسخ می‌گذارند. به‌ هر حال، غيراز بخشی از چپ و سوسياليستهای ايران، فعالان به‌ اصطلاح خودشان "ناسيوناليست ايرانی" ما ناسيوناليسم و ملت‌سازی و دولت ملی را تنها برازنده‌ی خود می‌دانند، و اگر خلقی چون کرد به‌ زعم آنها چنين مطالبه‌ای داشت، اين ديگر "قوم‌گرايی"، "توطئه‌ی بيگانگان" و غيره‌ است! بنده‌ با تمام احترامی که‌ برای مردم فارس‌زبان ميهنم قائلم و عشق و علاقه‌ای که‌ به‌ زبان و ادب پارسی دارم، آنچه‌ را که‌ در ايران بر سر مردمم آمده‌ است را از ناسيوناليسم فارسی می‌دانم، چرا که‌ در پی هژمونی و سيادت يک خلق بر خلقهای ديگر، يک زبان بر زبانهای ديگر، يک دين بر اديان ديگر و حتی يک مذهب بر مذاهب ديگر بوده‌ است. باز تکرار می‌کنم، بحث من در مورد مردم پارس‌زبان نيست، ستمی هم از سوی مردم فارس‌زبان بر مردم غيرفارس ايران نمی‌شود. بحث تنها در مورد يک مکتب معين، در مورد ناسيوناليسم و شووينيسم است که‌ در ايران مبنا و پايه‌ی اصلی حکومتداری و سياستگذاری بوده‌ است. ناسيوناليسم فارسی ناسيوناليسم فرضی يا واقعی کردی و آذری و عربی و ترکمنی و بلوچی را برنمی‌تابد، چرا که‌ بر نفی آنها، بر نفی حق تعيين سرنوشت سياسی آنها پايه‌گذاری شده‌ است و اين بارزترين نماد ستم ملی و شووينيسم در ايران است. اين دستگاه‌ فکری عزت و عظمت ايران را نه‌ در سعادت مردم ايران، نه‌ در آزادی و رفاه‌ و امنيت آن، که‌ در گستردگی خاک و حفظ آن می‌بيند و شاه‌‌بيت کلامش "تماميت ارضی ايران" است، آن هم نه‌ در مقابل بيگانگان، بلکه‌ در مقابل بخشی از جامعه‌ی خود که‌ بر حسب تصادف روزگار به‌ زبان آنها سخن نمی‌گويد و درک ديگری از کشورداری دارد.

2. سلب حق خودمديری در کردستان. کرد نه‌ تنها از حق تعيين سرنوشت برونی خود (يعنی تشکيل دولت ملی کردستان) محروم است که‌ حتی حق تصميم‌گيری در مورد مسائل درونی خود در چهارچوب ايران را نيز ندارد، از ارگانهای سياسی، اجرايی، قانونگذاری، قضايی، امنيتی، اقتصادی، فرهنگی، آموزشی و رسانه‌ای خود در کشور برخوردار نيست، چيزی که‌ دست کم بيش از 6 دهه‌ و نيم است مصرانه‌ مطالبه‌ و براي تحقق آن مبارزه‌ می‌کند. اين دومين مصداق بزرگ محروميت کرد و بدين ترتيب شووينيسم در ايران است. کرد در ايران در ضمن اينکه‌ بر حق اصولی خود برای تعيين سرنوشت سياسی خود بطور کلی (و از جمله‌ خارج از چهارچوب ايران) پايی فشرده‌، همواره‌ تأکيد نموده‌ که‌ چنانچه‌ به‌ ميل و اراده‌ی وی باشد، می‌خواهد در چهارچوب ايران به‌ حقوق خود دست يابد و گزينه‌ی ايرانی حل معضلات و تحقق‌ آنچه‌ را که‌ سالهاست در چهارچوب قواعد و موازين دمکراتيک مطالبه‌ می‌کند، در کشورش ترجيح می‌دهد. اين امر در برنامه‌های احزاب کردستان برای يک ايران دمکراتيک و فدرال به‌ وضوحی تبلور يافته‌ است. به‌ هر حال تمرکزگرايی و تراکم‌گرايی در ساختار سياسی و اقتصادی و فرهنگی و امنيتی ايران و عدم تقسيم و تفکيک قدرت سياسی و عدم تفويض اختيارات به‌ ايالتها و نواحی مختلف ايران در جهت اداره‌ی امور خود محروميتی غيرقابل بخشش است. انباشت قدرت سياسی در مرکز و در دستان عده‌ای قليل در عرض 80 سال اخير يکی از موانع مهم استقرار دمکراسی در ايران بوده‌ است. آيا اگر چنين تمرکز وحشتناکی را نمی‌داشتيم، پديده‌هايی چون شاه‌ و خمينی و خامنه‌ای که‌ تقريبا همه‌ی اختيارات را در دست داشتند و دارند، می‌توانستند دوام داشته‌ باشند؟ جدا فقط رئيس يک حکومت فاشيستی می‌تواند چنين صلاحيتهای وسيعی داشته‌ باشد و نه‌ تنها در مورد دنيا که‌ در مورد آخرت مردم هم تصميم‌گيری کند و بخواهد با زور شمشير و سرنيزه‌ و سرکوب و شکنجه‌ قتل و اعدام و ترور به‌ بهشت روانه‌ کند. چنين امری در يک حکومت غيرمتمرکز، حتی اگر دمکراتيک نيز نباشد، اگر نه‌ غير ممکن، دست کم بسيار دشوار است. لذا چنين ساختاری در کنار محروم کردن مناطق مختلف از حقوق خود برای اداره‌ی امور داخلی خود ضربه‌ای نيز بر امر استقرار دمکراسی در سطح مرکزی و سراسری وارد آورده‌ است. اينجاست که‌ حقوق مليتهای ايران با دمکراسی پيوند می‌خورد و اين دو را از همديگر تفکيک‌ناپذير می‌سازد.

3. تقسيمات کشوری تبعيض‌آميز. سومين پايه‌ی شووينيسم در ايران ريشه‌ در تقسيمات کشوری دوران قاجار و پهلوی دارد؛ همانطور که‌ روشن است، بخشی از شهرهای کردستان در محدوده‌ی جغرافيايی آذربايجان غربی قرار دارد. آقای يانی، شما در مورد ترکيه‌ نوشته‌ايد که نفس‌ نام اين کشور نيز به‌خودی‌خود نشان از محروميت دارد، درحاليکه‌ کرد در اين کشور يک سوم يا يک چهارم جمعيت را تشکيل می‌دهد. چنانچه‌ اين استدلال شما را بپذيريم، بايد بگوييم که‌ انتخاب نام آذربايجان غربی برای استانی که‌ دست کم نيمی از جمعيت آن را کردها تشکيل می‌دهد، تبعيض در تبعيض است. اين استان می‌توانست نامی ترکيبی (چون سيستان و بلوچستان، ...) و يا خنثی داشته‌ باشد، تا تداعی‌کننده‌ی بی‌عدالتی نباشد. تبعيض در اين استان که‌ قلب جنبش ملی ـ دمکراتيک کردستان در آن قرار دارد و اکثريت فعالان و رهبران جنبش کردستان از آن برمی‌خيزند، محدود به‌ نامگذاری استان نيست. در اين استان نيروهايی سکان ارگانهای سياسی و اداری و امنيتی و نظامی را در دست دارند که‌‌ اولا بشدت کردستيز هستند و دوم بسيار‌ سنی‌ستيز که‌ اين نيز باز دامن کردهای اين استان را که‌ سنی هستند گرفته‌ است. رويداد نقده‌ و قتل و عامهای قارنا و قالاتان و توحش حجت‌الاسلامهايی چون حسنی که‌ "نماينده‌ی رهبر" نيز است در همين چهارچوب قابل درک است. چنين به‌ نظر می‌رسد که‌ حکومت مرکزی در ايران با ترفند تفوق‌دادن ترکها بر کردها در اين استان در تلاش بوده‌ به‌ دو هدف عمده‌ دست يابد: از سويی مهارکردن کردها توسط مسؤولان سياسی، امنيتی و نظامی و انتظامی ترک‌زبان و از سويی ديگر نزديک‌کردن ترکها به‌ خود و جذب و ذوب بيشتر آنها در حکومت، تا مانع از پيدايش و رشد بيداری ملی‌ آنها گردد. طبيعتا به‌ هدف اولی دست نيافته‌ است و کردها قائم‌به‌‌ذات‌تر از هر زمانی در عرصه‌ سياست و مبارزه‌ حضور دارند. اما به‌ هدف دوم خود تا همين چند سال اخير تا اندازه‌ی زيادی دست يافته‌ بود. نفع جانبی دوم اين سازماندهی برای حکومت اين است که‌ هر نزاعی در اين خطه‌ را که‌ فی‌الواقع منشاء سياسی دارد و به‌ نظام سياسی و سياستهای آن برمی‌گردد را "جنگ قومی" بنامد، خود را منزه‌ و بی‌طرف معرفی نمايد و گاهی هم نقش "ميانجی" را در اين بازی ايفا کند. اگر هم جنايتی صورت گرفت، بنماياند که‌ اين "ترکها" به‌ سردستگی کسانی چون ملاحستی هستند که‌ در حق کردها جنايت کرده‌اند و اين امر ارتباط چندانی با آنها ندارد. من بارها از دوستان و فعالان فارس‌زبان شنيده‌ام که‌ گفته‌اند: "آنچه‌ در اين ديار صورت گرفته‌ مظالم و جنايات عوامل محلی ترک بوده‌اند که‌ فی‌النفسه‌ ضد کردها و فارس‌های ايرانی‌تبار هستند." معلوم نيست که‌ اگر "ظلمها و جنايات" ارتباطی به‌ آنها ندارد، چگونه‌ است که جنايت‌ آنها را خود لاپوشانی نيز می‌کند، دسته‌دسته‌ روشنفکران کرد را به‌ جوخه‌ی اعدام می‌سپارند، اما دست امثالی چون "ملا حسنی" را در ارتکاب جنايت و تحريک اقشار عقب‌مانده‌ و تحميق توده‌ها باز گذاشته‌اند و حتی وی را ارتقاء رتبه‌ هم می‌دهند؟ اگر خامنه‌ای به‌ قول شما ترک‌تبار است، خمينی که‌ ترک نبود. حسنی در گرماگرم جنايات اول انقلاب بود که‌ يکه‌تاز ميدان و "نماينده‌ی امام امت" شد. به‌ هر حال، اين منطقه‌ به‌ دلايل عديده‌ يکی از کانونهای بحران در ايران آينده‌ خواهد بود، چرا که‌ بی‌عدالتی در آن بيداد می‌کند. برای نمونه‌ بپرسيد که‌ چند درصد از مسئولان اين استان کردزبان و ترک‌زبان کرد هستند. انداختن چنين مکانيسم تنش‌آوری گردن "ترکها" عذر بدتر از گناه‌ است. خود کردها تاکنون چنين ننموده‌اند و نخواهند کرد. هيچ سازمان جدی کردستان تاکنون به‌ حق کلامی ناشکيبا بر عليه‌ مردم ترک بر زبان نياورده‌ است. بنده‌ نيز بعنوان عضوی از جامعه‌ی کردستان اهميت بسزايی برای دوستی ترک و کرد در اين خطه‌ قائلم و اگر کلمه‌ای خشم‌آلود بر عليه‌ کردزبانی هم بر زبانم جاری شود، جانب نزاکت کلام را در ارتباط با آذری‌ها بيشتر رعايت می‌کنم. همه‌ی اين ناملايمات و تنشها نه‌ ريشه‌ در ضديت ترک با کرد که‌ در نظام سياسی حاکم و تقسيمات کشوری تبعيض‌گرا دارد. حاکميت سياسی ايران نبايد موفق شود مانع ايجاد جبهه‌ای دمکراتيک از جمله‌ بين پيشروان کردستان و آذربايجان گردد. در اين زمينه‌ صاحب تجارب گرانبهاي تاريخی هستيم.

4. عدم مشارکت کرد در ساختار سياسی ايران. مصداق چهارم تبعيض در مورد کردستان در عدم مشارکت کردها در ساختار سياسی ايران تجلی می‌يابد. اين استدلال را که‌ گويا اين يا آن مسئول حکومت مرکزی "کرد" هست، نه‌ تنها کودکانه‌ و دماگوژيک، که‌ حتی استثنائی بر قاعده‌‌ی تبعيض‌ و بدين ترتيب تأييد آن می‌دانم. آری، بوده‌اند کسانی که‌ کرد هم بوده‌اند، اما يد طولانی در سرکوب و کشتار کردها داشته‌اند. اينها ديگر در مقوله‌ی کردبودن نمی‌گنجند. اين اشخاص بسيار شريف هم باشند که‌ در غالب موارد حقا نيستند، مسخ‌شده‌ و آسيميله‌‌شده‌ هستند. بسياری آنها به‌ بهای خيانت به‌ مردمشان آنجا رسيده‌اند. چنانچه‌ از کرديت خود دفاع می‌کردند، جايشان نه‌ در حاکميت که‌ در زندان و جلو جوخه‌های اعدام می‌بود. همچنين آنگاه‌ که‌ از مشارکت کرد در حاکميت حکومت مشترک در ميان است، نه‌ صرفا کردزبان، بلکه‌ انسانی منظور است که‌ شخصيت و هويت و حقوقی برای کرد قائل باشد. با اين استدلال ترکيه‌ که‌ دست کم يک رئيس جمهور آن تاکنون کرد بوده‌ است، بايد دولت کردها باشد، درحاليکه‌ خود شما هم آن کشور را ستمگاه‌ کردها می‌ناميد، به‌ حق هم می‌ناميد. در عراق معاون آقای صدام حسين کرد بود، چيزی از کردستيزی، دست کم در قياس با صدام جلاد کم نداشت. مگر در تاريخ ايران بعد از اسلام کم ايرانی داشته‌ايم که‌ در مسلمانی گوی سبقت را از مسلمانان آن سوی مرزها هم ربوده‌اند و دسته‌ای از آنها رساله‌ها، آثار و اشعار خود را به‌ زبان عربی نوشته‌اند؟ برخی حتی به‌ تاريخ هم مراجعه‌ نمی‌کنند، همين حکومت اسلامی را هم "ايرانی" نمی‌دانند، هر چند "زبان رسمی" آن فارسی باشد. لذا آنگاه‌ که‌ از مشارکت کردها در حاکميت سخن در ميان است، مقصود اين نيست که‌ اين يا آن وزير اسما کرد باشد، بلکه‌ اين است که وی شاخصهای يک کرد را داشته‌ باشد، نوعی نمايندگی مردمش را بکند و‌ کرد به‌ مثابه‌ خلق، به‌ مثابه‌ی کلکتيو، دست کم به‌ مثابه‌ منطقه‌ و استان در سياستگذاريها و قانونگذاری کشور سهيم باشد. اين امر می‌توانست در شکل ضعيف خودش دست کم در شمايل يک مجلس سنا که‌ نمايندگان کردستان (و ديگر مناطق) هم در آن عضويت داشته‌ باشد، عينيت يابد که‌ تاکنون در ايران شاهی و شيخی عينيت نيافته‌ است.

5. فقدان حقوق برابر شهروندی به‌ ويژه‌ به‌ دلايل زبانی و مذهبی. مصداق پنجم تبعيض در مورد کردها (و آحاد بسياری از مردم غيرفارس ايران) در عدم حقوق شهروندی برابر ديده‌ می‌شود. اظهرمن‌الشمس است که‌ من کرد نخست برای اينکه‌ کرد هستم و دوم برای اينکه‌ از نظر حاکمان سنی هستم (که‌ نيستم؛ چهار امام خود را نيز مفت و مجانی در اختيار آنها می‌گذارم، چيزی هم بابتش نمی‌خواهم)، به‌ لحاظ حقوق فردی و شهروندی نيز مورد تبعيض قرار می‌گيرم. آيا من بعنوان يک شهروند کرد حق تشکيل يک حزب کردی را دارم؟ آيا بعنوان يک کرد حق تأسيس روزنامه‌ای کردی در شهری چون کرمانشاه‌ را دارم؟ آيا من بعنوان يک شهروند کرد در نظام قضايی فی‌النفسه‌ مظنون نيستم؟ آيا اصلا در دادگاهی که‌ محاکمه‌ می‌شوم، در مقابل حاکم و جلادم اجازه‌ دارم به‌ زبان خودم سخن گويم؟ آيا بعنوان شهروند کرد حق آموزش به‌ زبان کردی را دارم؟ شما می‌فرمائيد که‌ قضيه‌ی زبان و مذهب را در نظر نگيريم، تبعيضی متوجه‌ من به‌ مثابه‌ی کرد نخواهد بود!! اتفاقا اين دو می‌توانند مؤلفه‌های اصلی "قوميت" باشند: در جايی مذهب در آن نقش تعيين‌کننده‌ دارد (يوگسلاوی) و در جايی می‌تواند عنصر زبان تعيين کننده‌ باشد. روزی در تلويزيون آلمان در جريان مناظره‌ای سفير ترکيه‌ خطاب به‌ يکی از شهروندان و فعالان کرد ترکيه‌ی حاضر در جلسه‌ گفت که‌: "شما نگوئيد که‌ کرد هستيد، مورد تبيعض هم قرار نمی‌گيريد"!! معنی اين سخن اين است که‌ شما به‌ صرف اينکه‌ بگوئيد کرد هستم، مورد تبعيض قرار می‌گيريد. آقای "يانی"، از شما می‌پرسم چنانچه‌ مهمترين زبان ارتباطی را از شما بگيرند و اعتقاد فلسفی و دنيوی شما را از شما بگيرند، ديگر چه‌ چيزی باقی می‌ماند؟ بسياری از مسائل مهم زندگی با زبان پيوند خورده‌ است. شما می‌دانيد که‌ در حکومت شاهی نامگذاری کردی ممنوع بود. در همين حکومت ناب محمدی (به‌ قول شما غيرناسيوناليستی) هم فرزند بنده‌ شش ماه‌ در ايران دوندگی کرد تا شناسنامه‌ای به‌ نام کردی برايش صادر کنند که‌ آخرش موفق نشد و نام ديگری بر آن نهادند. اين ديگر ـ مدينه‌ی فاضله‌ هم باشد ـ نمی‌تواند کشور بنده‌ باشد. شما می‌دانيد که‌ ما نام خيابانها، اماکن، مغازه‌ها و نشريات خود را نمی‌توانيم بطور آزاد از نامهای کردی انتخاب کنيم؟ همانطور که‌ عرض کردم، بنده‌ انسانگرا هستم و مسلمان نيستم و عطای اسلام را به‌ لقايش بخشيده‌ام. اما به‌ هر حال چند ميليونی در اين مملکت دست کم اسما سنی‌ هستند. شما فکر می‌کنيد آيا آنها در تهران چندين ميليونی و چندفرهنگی و چندمذهبی يک مسجد ناقابل سنی دارند؟! حکومت اسلام فراموش نمی‌کند در سليمانيه‌ صددرصد کردی و سنی حسينه‌ بسازد، فراموش نمی‌کند برای دهن‌کجی و بی‌حرمتی هم شده‌ انواع و اقسام مسجد و حسينيه‌ی بی‌رونق در شهرهای کردنشين سنی ايران بسازد، اما حق ساختن يک مسجد سنی را از شهروندان خودش سلب می‌کند. اصلا تصور نکنيد اين پديده‌ مربوط به‌ زمان شيخ است. زمان شاه‌ هم وضع بر همين منوال بود و در ارتباط با زبان کردی بدتر هم بود. تا جايی که‌ من می‌دانم کردهای ايران، حتی آنهايی که‌ خود را مسلمان تعريف می‌کنند، غالبا سکولار هستند و مذهب نقشی در زندگی آنها ندارد (همانطور که‌ به‌ اعتقاد من در بين اکثريت قريب به‌ اتفاق ايرانيها ندارد). اين مسأله‌ اما برايشان عمده‌‌ می‌شود چنانچه‌ مذهبی ديگر درصدد برآيد بر آنها هژمونی پيدا کند و سيادت کند و حقوق ابتدايی را نيز از آنها بگيرد. امر "مذهب رسمی" و "زبان رسمی"، ايرانيان را نه‌ تنها به‌ هم نزديک نساخته‌، بلکه‌ انشقاق را دامن نيز زده‌است. باز تکرار می‌کنم چه‌ بسيار ملتها هستند که‌ خود را با زبان تعريف می‌کنند. طبيعی است که‌ اگر آنها به‌ لحاظ زبانی مورد تبعيض قرار گيرند، در جستجوی مکانيسم و حتی چهارچوب جغرافيای سياسی خواهند بود که‌ محتملا در تضاد با چهارچوب جغرافيايی سياسی موجود قرار دارد. چنانچه‌ جلو اين اراده‌ی آنها گرفته‌ شود، مسأله‌ به‌ يک مسأله‌ی سياسی و ملی عمده‌تری فرا می‌رويد. در ضمن ـ همانطور که‌ فوقا نيز گفته‌ شد ـ در عراق زبان کردی نه‌ تنها ممنوع نبوده‌، بلکه‌ در کردستان بخشا زبان آموزشی نيز بوده‌ است. و در قانون اساسی آن کشور هم نه‌ تنها عربی تنها زبان رسمی نبوده‌، بلکه‌ گفته‌ شده‌ که‌ عراق به‌ دو ملت کرد و عرب تعلق دارد و اتفاقا نام کرد قبل از عرب آورده‌ شده‌ بود. تازه‌ مسأله‌ مذهب رسمی هم در آن کشور وجود خارجی نداشته‌. در کابينه‌ی دولت آن کشور نه‌ تنها وزير سنی که‌ حتی مسيحی و آته‌ايست هم داشته‌ايم. با همه‌ی اين احوال اين دولت دشمن خونين کرد بوده‌ است. و با اين وصف کرد با اين دولت در ستيز بوده‌ است تا بالاخره‌ بر آن فائق آمد. لذا اين مثالهای فوق را آوردم نه‌ برای اينکه‌ آن کشور را تطهير و يا تبرئه‌ کنم، بلکه‌ بگويم که‌ ما از آن زمان آنها هم عقب‌تريم. مسأله‌ زبان مادری طبيعتا يک حق شهروندی مهم است و بخشهای بسيار عديده‌ دارد. آيا تاکنون يک محصل شيرازی و اصفهانی و تهرانی به‌ خانه‌اش فرستاده‌ شده‌ است، چون لباس ملی خود را پوشيده‌ است؟ آيا اينان به‌ زبانی جز زبان مادری‌شان به‌ هم‌شاگرديهای خود، با معلمين خود، با نظام و مدير خود صحبت کرده‌اند و در غيراينصورت توبيخ شده‌اند؟ باز به‌ مسأله‌ی مذهب برگردم: کرد خود را با مذهب تعريف ننموده‌ است؛ هم کرد سنی‌‌مذهب داريم و هم کرد شيعه‌‌مذهب. جانبداران اديان ديگر هم در ميان کردها کم نيستند. اما بوده‌ که‌ قوم و ملت و خلقی خود را با دين و مذهب تعريف نموده‌ است. کروات و صرب و بوسنی‌ هر سه‌ تازه‌ يک زبان دارند، اما اديان و مذاهب گوناگون. اين مسأله‌ باعث پيدايش کشورهای مختلف شد. در مورد ايرلند شمالی هم همين وضعيت را داريم. با اين مثال می‌خواهم بگويم که‌ چنانچه‌ يک خلق مذهبی داشته‌ باشد که‌ با مذهب حاکم، رسمی يا اکثريت آن کشور متفاوت باشد و به‌ همين دليل مورد تبعيض قرار گيرد، طبيعی است که‌ معضل در چهارچوب مذهب باقی نمی‌ماند، اصلا نفس مذهب نقش مهمی در نزاع ايفا نکند، بلکه‌ نزاع بر سر بی‌عدالتی بر مبنای مذهب باشد. اين امر برای کرد نيز صادق است. اگر کرد به‌ دليل سنی‌بودنش مورد تبعيض قرار می‌گيرد، نه‌ سنی‌بودنش، بلکه‌ نفس تبيعض در مرکز توجه‌ است و شووينيسم مذهبی مبنايی برای تبعيض ملی و قومی می‌گردد، چرا که‌ مذهب مورد تبعيض به‌ خلقهايی تعلق دارد که‌ به‌ دلايل عديده‌ يا در اقليتند يا در حاکميت و سازمان سياسی جامعه‌ مشارکت ندارند. مثالی فرضی: اگر مردم فارسی‌زبان ايران مثلا مسيحی می‌بودند و مسيحيت همان نقش و جايگاهی را می‌داشت که‌ اکنون مذهب سنی دارد، و اگر زبان اين مردم فارس مثلا چينی می‌بود و زبان چينی هم نقش و جايگاهی را می‌داشت که‌ اکنون مثلا کردی در ايران دارد، به‌ يقين يک جنبش ملی فراگير سربرون می‌آورد و تکليف خود را با نظام سياسی و احيانا چهارچوب جغرافيای سياسی حاضر روشن می‌نمود. زبان دين و مذهب نيست. ستيز با زبان ستيز با سخنوران آن زبان نيز است. بدين ترتيب در ايران نوعی جينوسايد فرهنگی بر متکلمين غيرفارسی و به‌ عبارتی ديگر مليتها و اقوام غيرفارس ايران صورت گرفته‌ است. ابزار اين جينوسايد هم سياست، دستگاه‌ امنيتی و ارتش و سپاه‌ پاسداران بوده‌ است. به‌ همين دليل بيدادگری در حوزه‌ فرهنگ باقی نخواهد ماند و حوزه‌ی بسيار وسيع‌تری را در برخواهد گرفت.

6. استعمار داخلی. فوقا در مورد زبان و مذهب سخن رفت. اما مسأله‌ کرد از نظر خود کرد مسأله‌ای مذهبی يا فرهنگی نيست، بلکه‌ قبل از هر چيز زيرپاگذاشتن اراده‌ی سياسی‌اش است. بنده‌ نه‌ يک حزب مذهبی کردی قابل ذکر می‌شناسم و نه‌ يک سازمان صرفا فرهنگی و زبانی. احزاب کردستان اساسا افقی بسيار فراتر از اين دو حوزه‌ دارند. آنچه‌ دغدغه‌ی آنهاست استعمار داخلی است که‌ کرد در زير آن رنج می‌برد. حاصل اين سياست و مکتب استعماری تاکنون چيزی جز تحميل عقب‌ماندگهای متعدد بر مناطق معينی از ايران چون کردستان نبوده‌ است. قياس ـ برای نمونه‌ ـ شهرهای کردستان با شهرهايی که‌ زادگاه‌ حضرات حاکم در ايران است، نمی‌تواند استتباطی جز اين را بدست بدهد. هر آينه‌‌ زادگاهم را می‌بينيم، غم و خشم وجودم را فرا می‌گيرد، از اين همه‌ محروميت، از اين همه‌ بی‌عدالتی. آنچه‌ که‌ در حکومت مذهبی به‌ قول شما "غيرناسيوناليستی" کنونی در عرض سی و يک سال گذشته‌ در شهر من تورم داشته‌ است، نه‌ کارگاه‌ و کارخانه‌ و مؤسسات توليدی و تجاری و خدماتی و تحقيقاتی، بلکه‌ از سويی تعداد پادگانها و قرارگاهها و پايگاههای نظامی و امنيتی و انتظامی و پليسی و از سويی ديگر تکه‌ دانشگاهی ("پيام نور"! و "آزاد اسلامی"!) که‌ در آن رشته‌های درجه‌ سه‌ و چهار را می‌توان تحصيل نمود، شايد هم زبان و ادبيات فارسی و نه‌ مثلا زبانم لال دست کم زبان و ادبيات کردی را. به‌ گفته‌ی مردم اين شهر اين "مراکز دانشگاهی" از مراکز مهم پخش مواد مخدر در منطقه‌ می‌باشند! به‌ هر حال، نظام حکومتی ايران می‌توانست، متمرکز باشد، حتی غيردمکراتيک باشد، اما دست کم استعماری نباشد که‌ هست. به‌يغمابردن ثروتهای اين مناطق و تخصيص آنها به‌ مناطق مرکزی، درپيشگيری سياستهای اقتصادی و فرهنگی که‌ نتيجه‌اش تحميل و تداوم عقب‌ماندگی اين مناطق در اين عرصه‌ها و فرار مغزها به‌ مناطق مرکزی است، سلب اختيار اعتراض به‌ چنين شرايطی و تلاش در جهت جلوگيری از بيداری ملی و منطقه‌ای را نمی‌توان استعماری نخواند. اينها که‌ ربطی به‌ مذهب و زبان رسمی ندارد. گاهی اوقات گفته‌ می‌شود که‌ اين و آن منطقه‌ و شهر مرکزی ايران نيز محروم است. آری چنين است. اما اين به‌ مثابه‌ی استثناء دليلی برای تأييد قاعده‌ است و نه‌ رد آن. مگر در کشورهای شناخته‌شده‌ی استعماری دنيا هنوز هم که‌ هنوز است کم مناطق محروم داريم؟ صرف وجود اين مناطق در اين کشورها برهانی برای عدم استعمارگربودن آنها نبوده‌ است. نظام جمهوری اسلامی ايران از مصاديق يک حکومت استعماری است. تنها دولتی که‌ استعمارگر است اين گونه‌ با فرزندان کردستان رفتار می‌کند. تنها دولت استعمارگر "غيرخودی" چون جمهوری اسلامی می‌تواند يک شهر "خودی" را روزها و هفته‌ها بطور عموم به‌ توپ و خمپاره‌ ببندد. سربازان امام زمان و پاسداران حکومتی اين چنين خود را با اين خطه‌ بيگانه‌ می‌دانند که‌ حاضر نيستند زبان مردمی را که‌ مورد استعمار قرار می‌دهند، فراگيرند. چنين کشور و نظام حکومتی که‌ در آن می‌توان انواع و اقسام زبانهای زنده‌ و مرده‌ی دنيا را در سطح دانشگاهی خواند، اما از آموزش به‌ زبان مادری خود در مقطع ابتدايی هم محروم بوده‌، نمی‌تواند به‌ مردم اين خطه‌ تعلق داشته‌ باشد، بيگانه‌ است و بايد برود. ارتشش بيگانه‌ است، پرچمش بيگانه‌ است، سرودش بيگانه‌ است. آيا گرفتن چندين روستا از مهاباد و اعطای آن به‌ مثلا اروميه ربطی به‌ زبان و مذهب دارد يا نشانی بر وجود‌ تبعيض ملی می‌‌باشد؟ آيا ضديت با جنبش ملی ـ دمکراتيک مردم کردستان در ترکيه‌ و عراق و همکاری با دولتهای اين کشورها برای سرکوب اين جنبشها نيز ارتباطی به‌ زبان و مذهب دارد يا سرچشمه‌ی آن شووينيسم است؟ از اين آياها کم نيستند. قدری از آنها را برای بحثهای آينده‌ نگه‌ داريم. البته‌ در نوشته‌های قبلی‌ام به‌ برخی از آنها اشاره‌ نموده‌ام. اينجا شايد در پايان اين بخش تأکيد بر اين واقعيت خالی از فايده‌ نباشد که‌ يکی از پيامدهای در پيشگيری چنين سياستی تمرکز بيشترين امکانات علمی، تحصيلی، شغلی، پزشکی و درمانی ممکن در مناطق مرکزی ايران می‌باشد. کم نبوده‌اند‌ افراد ساکن نواحی غيرمرکزی ايران که‌ برای درمان بيماري، برای ادامه‌ی تحصيل، برای يافتن شغل، برای سرمايه‌گذاری و غيره‌ مجبور به‌ جلای ديار خود و روانه‌ی شهرهای بزرگ شده‌اند. به‌ عبارتی ساده‌تر هر آن کس که‌ تخصصی و بنيه‌ مالی دارد، می‌رود و بقيه‌ می‌مانند. آنچه‌ نصيب مناطقی چون کردستان شده‌ است، نيروهای سرکوب و نظاميان بوده‌ است. بنده‌ با ايرانيان زيادی سروکار داشته‌ام. ايرانيانی که‌ يا رنگ کردستان را نديده‌اند (و اطلاعات جغرافيايی و مردم‌شناسی و تاريخی آنها در مورد اين مناطق زيرصفر بوده‌ است) و يا اگر ديده‌اند، بعنوان سرباز و نظامی ديده‌اند. تاکنون يک مورد اتفاق نيافتاده‌ است که‌ کسی بگويد، بعنوان پزشک، مهندس، پرستار، متخصص يا کارشناس فلان و فيصار رشته‌ در کردستان بوده است. طبيعتا سرمايه‌گذاری بخش دولتی در اين مناطق نيز قابل قياس با مناطق مرکزی ايران نيست. همه‌ی اينها حکايت از يک سياست سيستماتيک محروم‌سازی می‌کنند که‌ تنها از يک دولت بيگانه‌ و استعماری برمی‌آيد.

7. ملت‌سازی تبعيض‌گرايانه‌. پرسشی که‌ اينجا مطرح می‌شود اين است که‌ آيا همه‌ی آنچه‌ که‌ گفته‌ شده‌ کشفيات نخبگان است يا تبعيضات غيرقابل انکار؟ توطئه‌ی بيگانگان است يا ريشه‌ در نظام سياسی حاکم دارد؟ اتفاقی رويی داده‌ است يا انديشه‌ و مکتب معينی آن را تئوريزه‌ نموده‌ است؟ اگر اين نيست، منشاء و سرچشمه‌ی آن کجاست؟ پاسخ بنده‌ اين است که‌ آنچه‌ که‌ پيشتر از آن سخن رفت، نتيجه‌ پروسه‌ی 'ملت‌ سازی" "ايرانی" بر اساس يک زبان، يک فرهنگ، يک دين و حتی يک مذهب می‌باشد و ريشه‌ در تفکرات ناسيوناليستی ـ شووينيستی و فاشيستی اروپايی دارد و با جامعه‌ی ايرانی در تضاد قرار دارد. ناسيوناليسم يک پديده‌ و محصول وارداتی هست که‌ بعد از انقلاب مشروطيت تلاش شد به‌ عاريت گرفته‌ شود و تازه‌ از دمکراتيسم (حقوق شهروندی برابر) نيز تهی گرديد. جامعه‌ی ايران همواره‌‌ متکثر بوده‌ و قابليت يکسان‌سازی با جبر و قهر ـ آن هم با مايه‌ گذاشتن از همه‌ی فرهنگها و زبانهای غيرفارسی ايران ـ را ندارد. با اين وصف تلاش برای تحليل و ذوب مليتها در يک مليت، فرهنگها در يک فرهنگ جنايتی نابخشودنی است که‌ بايد بيش از اينها زير ذره‌بين برده‌ و افشا شود. به‌ هر حال آسيميلاسيون خلقهای غيرفارس ايران يکی از پايه‌ها و مختصات شووينيسم در ايران را تشکيل داده‌ است.

8. ضديت ناسيوناليسم "ايرانی" با ترک و عرب و افغان. تصور نمی‌کنم بر کسی پوشيده‌ باشد که‌ ناسيوناليستهای ما چگونه‌ در مورد اين سه‌ ملت می‌انديشند. لازم نيست که‌ حتما به‌ شاهنامه‌ مراجعه‌ کنيم. سرکی به‌ سايتها و کامنتهای ناسيوناليستهای "ايرانی" ماهيت شووينيسم ترک‌ستيزانه‌، عرب‌ستيزانه‌ و حتی افغانی‌ستيزانه‌ی آنها‌ را برايمان عيان می‌سازد. از هر کدام از اين ملتها کينه‌ها در سينه‌ی ناسيوناليستها انباشت شده‌ است. کم نيستند ناسيوناليستهايی که‌ هر نگون‌بختی مردم ايران را گردن آنها می‌اندازند. اگر چنين نيست، کدام ناسيوناليست ايرانی بر عليه‌ اين همه‌ی ظلمی که‌ بر افغانی‌های مقيم ايران می‌شود، شوريده‌ است؟ همين چند هفته‌ پيش 45 تن از آنها توسط حکومت ناب محمدی در ايران اعدام شدند. در مورد کشتار 9 تن اسلامگراي دشمن اسرائيل اطلاعيه‌ داده‌ می‌شود، اما در مورد کشتار 45 تن توسط حکومت اسلامی ايران به‌ جرم کيفری کلامی نمی‌گويند. نامهای ترکی چون چنگيز بر فرزندانمان می‌گذاريم، اما ترک را مورد تحقير قرار می‌دهيم، اسلام عرب را گرفته‌ و بخشا به‌ مناسبتهای اسلامی عربی می‌گوئيم و می‌خوانيم و در اسلامگرايی گوی سبقت را از آنها می‌ربائيم، اما در نهان بد و بيرا به‌ عرب می‌گوئيم. در مورد افغان پارسی‌زبان هم‌تبار و هم‌دين همان گونه‌ سخن می‌گوئيم که‌ فاشيستهای اروپايی در مورد بيگانگان مقيم کشورهايشان سخن می‌گويند. آيا اين مصداقی بر شووينيسم نيست؟ کی ما در خانه‌های خود برمی‌گرديم و منشاء مشکلات خود را در آنها جستجو می‌کنيم؟

9. آغشتگی ناسيوناليسم با توهم توطئه‌. مشخصه‌ی ديگر ناسيوناليسم "ايرانی" اعتقاد به‌ تز توطئه‌ در مورد رويدادهای مربوط به‌ خلقهای ايران است. کم شنيده‌ نشده‌ که‌ گفته‌ شده‌ که‌ فلان کشور که‌ با همکاری سازمانهای حقوق بشری و فعالان ايرانی کنفرانسی برگزار نموده‌، در مورد ايران طرحهای توطئه‌ برای تجزيه‌ی ايران دارد. از اين لحاظ نيز حکومت اسلامی شووينيستی با اپوزيسيون راست و به‌ اصطلاح خودشان "ناسيوناليست" فرق چندانی ندارند.

10. اصل و فرع در قاموس شووينيسم. و بلاخره‌ از نظر من وجه‌ ديگر شووينيسم در لحن و موضعگيری شووينيستها به‌ نسبت خلقهای غيرفارس ايران قابل رؤيت است. آنها به‌ گونه‌ای در مورد جنبشهای ملی خلقهای ايران سخن می‌گويند، به‌ گونه‌ای از وحدت و "تماميت ارضی ايران" در مقابل آنها دفاع می‌کنند که‌ "صاحب‌خانگی" آنها و مستأجربودن مردم غيرفارس ايران در فرهنگ و ديدگاه‌ آنها به‌ خوبی نمايان می‌شود. نفس اين بحثها بدون اينکه‌ وارد بحث مصداقهای عينی شويم برای هر ناظر بی‌طرفی روشن می‌سازد که‌ کدام طرف از چه‌ چيز موجود دفاع می‌کند و کدام طرف نيز چه‌ چيز ناموجود را مطالبه‌ می‌کند. در ضمن ترمنولوژی آنها نيز به‌ اندازه‌ی کافی گوياست. چند مثال: موسيقی فارسی "موسيقی اصيل ايرانی" می‌شود، هر چند سرايندگان و نوازندگان آن مثلا کرد باشند. چنانچه‌ همين نوازندگان و سرايندگان ترانه‌ای با شعری کردی مثلا از هيمن بخوانند، موسيقی بلافاصله‌ "محلی" می‌شود؛ زبان فارسی "زبان مشترک"، "زبان ملی"، "زبان رسمی" و غيره‌ می‌شود، زبانهای کردی و آذری و عربی، ترکمنی و بلوچی "محلی"؛ برخی مواقع "الطاف و مرحمتها" و "بزرگمنشی‌هايی" که‌ از خود به‌ نسبت سخنوران غيرفارس ايران نشان می‌دهند، نيز چنان به‌ شيوه‌ای آزاردهنده حق‌به‌جانبانه از خود بروز می‌دهند که‌ نمی‌توان شووينيستی يا فاشيستی نناميد. هر آنجا که‌ دمکراتيسمشان گل می‌کند، می‌گويند که‌ "اشکالی ندارد که‌ زبانهای محلی در کنار زبان ملی تدريس شود. البته‌ با تجزيه‌طلبی مخالفيم." معلوم نيست که‌ اين حق و اختيار و صلاحيت را از کجا آورده‌اند که‌ زبانی را "محلی" می‌نامند و زبانی را 'ملی". دوم هنوز درک نکرده‌اند که‌ جدايی‌طلبی حق است و نه‌ اتهام. سوم اينکه‌ مگر ايران ملک پدريشان است که‌ اين قدر در مورد آن امر و نهی می‌کنند؟ آيا اين ادبيات ادبياتی شووينيستی نيست و از سکويي نابرابر و از بالا مخاطبان خود را تقبيح نمی‌کند؟ فرض بگيريم مثلا کردستان می‌خواهد از ايران جدا و بر سرنوشت سياسی خود حاکم شود. اولا اگر چنين باشد اصفهان و شيراز و تهران و مشهد را که‌ از ايران جدا نمی‌کند که‌ آنها يقه‌ پاره‌ می‌کنند، بلکه‌ سرزمين و سکونتگاه‌ کردها را. دوما لابد نفعی از اين جداشدن می‌بيند. آيا نفس اين مسأله‌ حکايت از بی‌عدالتی و وجود شووينيسم ملی در ايران نمی‌کند؟ آری، اگر کرد احساس سعادت و برابری در اين کشور می‌کرد، جدايی‌طلبی فرضی موضوعيت نمی‌داشت. و همچنين نفس اينکه‌ در تقريبا هر بحثی کردها بايد با پرسش تجزيه‌ و تماميت ارضی روبرو شوند، نيز نشان از موقعيت برابر بحث‌کنندگان در ساختار سياسی کنونی ايران ندارد؟


آقای "يانی" گرامی، شما می‌پرسيد اگر جمهوری اسلامی شووينيست از نوع فارسی‌اش است، چگونه‌ است که‌ با فردوسی و کوروش، ... که‌ به‌ تصور شما از نظر من "نماد شووينيسم هستند"، مخالفت می‌ورزد، آثار تاريخی پيش از اسلام را تخريب می‌کند، با اعياد ملی ايرانيان دشمنی می‌کند و "اگر می‌توانستند زبان فارسی را هم ممنوع می‌کردند؟" شما همچنين می‌نويسيد که‌ زبان کردی ممنوع است "چون زبان حاکمان نيست" و تأکيد می‌کنيد که‌ اين رژيم ناسيوناليست نيست، به‌ ويژه‌ به‌ اين دليل که‌ اساسا ناسيوناليسم و مذهب هم‌خوانی ندارند و مذهب همه‌ را در خود حل می‌کند.

راستش بنده‌ با ارزيابی شما زياد موافق نيستم، چرا که‌:

1. بنده‌ هيچ جايی نگفته‌ و ننوشته‌ام که‌ فردوسی و کوروش و داريوش نماد شووينيسم هستند. هر آن کس که‌ زبانش فارسی بود که‌ شووينيست نيست. می‌دانم در شعر فردوسی بيتهايی در ارتباط با مردم غيرفارس است که‌ نمی‌توان با آنها زياد موافق بود. اما به‌ هر حال از نظر من شووينيست کسی است که‌ قوم خود را برتر از ديگران می‌داند و بر اين اساس ظلم می‌کند و زمان کوروش يا فردوسی مقوله‌ای به‌ نام ملت نداشتيم که‌ مبنايی برای ستم ملی بر ديگران باشد. ملت محصول دوران اخير از انقلاب کبير فرانسه‌، غلبه‌ بر فئوداليسم و پيدايش سرمايه‌داری و بازار آزاد و در يک صد سال اخير دولتداری به‌ اصطلاح "مدرن" و نظام آموزشی و رسانه‌ای سراسری است که‌ آن زمان محلی از اعراب نداشتند.

2. جمهوری اسلامی يک دولت شووينيستی تمام عيار از حيث قومی، دينی، مذهبی، زبانی و جنسی است. اينکه‌ به‌ گونه‌ای ديگر با نمادهای نامبرده‌ مثلا در قياس با حکومت شاهی عمل می‌کند طبيعی است، چرا که‌ وجه‌ غالب آن ـ در تأييد فرمايش شما ـ فاشيسم مذهبی آن است. اين اما بدان معنا نيست که‌ از شووينيسم قومی تهی است. حکومت پادشاهی نيز اين دو وجه‌ را داشت؛ اما وجه‌ غالب آن شووينيسم ملی بود تا مذهبی. خود شما می‌نويسيد که‌ اين رژيم با زبان کردی مخالفت می‌کند، چون زبان حاکمان نيست، بنابراين حاکمان فارس هستند و با زبانهای ديگر من‌جمله‌ کردی عناد می‌ورزند.

3. جمهوری اسلامی غير از موارد معدودی به‌ ويژه‌ در اوايل صدارتش ـ آن هنگام که‌ توسط خلخالی تلاش شد عملی شود ـ ضديت آن چنانی از خود با زبان و ادبيات و مشاهير ادب فارسی و اعياد ملی نشان نداده‌ است. توجه‌ کنيد که‌ چقدر برای زبان فارسی هزينه‌ می‌کند. منابع مالی که‌ متعلق به‌ کل مردم ايران، از جمله‌ کرد و آذری و عرب و ترکمن و بلوچ است، تنها و تنها برای اشاعه‌ی فرهنگ و ادب فارسی بکار می‌گيرد. حتی در خارج از کشور نيز مراکزی با هزينه‌های هنگفت بدين منظور تأسيس نموده‌ است. در ضمن بی‌زحمت در مورد تعامل اين رژيم با زبان و ادبيات و فرهنگ و هنر مثلا کردی هم قدری تأمل کنيد. برويد ببينيد که‌ حافظ فارسی کجا خفته‌ است و هيمن و هژار کردی کجا. برويد قياسی نيز کنيد بين آرمگاه‌ هنرمندان کردی و فارسی. نگاهی به‌ دروس مدارس و دانشگاه‌ بياندازيد و ببينيد که‌ کدام سال و رشته‌ی تحصيلی است که‌ تحت عناوين مختلف زبان فارسی در آن نقش کليدی نداشته‌ باشد. از عناد رژيم با زبان فارسی سخن می‌گوئيد، ببينيد که‌ آقای خامنه‌ای ترک‌زبان چگونه‌ شعر فارسی می‌سرايد. ببينيد که‌ شعر فارسی چه‌ جايگاهی در راديو و تلويزيون ايران دارد؛ حتی مجريان نيز گاها قبل از اعلام برنامه‌ شعری می‌سرايند!

4. اينکه‌ استدلال می‌شود که‌ ناسيوناليسم با مذهب هم‌خوانی ندارد، درست نمی‌دانم، چرا که‌ در بسياری جاها و از جمله‌ در ايران شاهی و شيخی در ضمن اينکه‌ الزاما يکی نبوده‌اند، همديگر را تغذيه‌ و تکميل کرده‌اند و هيچگاه‌ در مقابل هم صف‌آرايی نکرده‌اند. خود اسلام نيز نوعی از ناسيوناليسم است که‌ در بسياری جاها با حربه‌ی دين به‌ ميدان آمده‌ است. ناسيوناليسم گاهی دين را به‌ خدمت خود گرفته‌. آنطور که‌ در ايران صفوی شيعی و دولت عثمانی سنی شاهد آن بوديم. مسلمان غيرعرب جايز نيست که‌ با زبانی غيرعربی با خدايش راز و نياز کند، چون ظاهرا خدا زبانش را نمی‌فهمد! خمينی هم از "امت اسلام" سخن می‌راند "که‌ در آن کرد و فارس با هم فرقی ندارند". "امت اسلامی" يک افسانه‌ بيش نيست. اولا اسلام دو دستگاه عمده‌ی‌ فکری متفاوت و بخشا متضاد دارد؛ شيعه‌ و سنی. دوما حتی در بين کشورهای سنی مذهب عربی هم ناسيوناليسم نقش بازی می‌کند. در غيراينصورت 22 دولت عربی نمی‌داشتيم و اين چنين دشمنی بين کشورهای عربی (از سويی عربستان سعودی، از سويی ديگر سوريه‌ی حاضر، از سويی عراق سابق و از سويی ديگر مصر و اردن حاضر) نمی‌داشتيم. اگر "امت اسلامی" خمينی وجود خارجی می‌داشت، اول اينکه‌ بر عليه‌ مردم به‌ اصطلاح "مسلمان" کردستان فتوای "جهاد" که‌ نمی‌داد و دوم اينکه‌ همه‌ی زبانها در قانون اساسی‌اش يک جايگاه‌ را می‌داشتند و زبان رسمی و مشترک واحدی در آن قيد نمی‌شد و سوم اينکه‌ "مذهب رسمی" شيعه‌ موضوعيت نمی‌داشت. بخش بزرگی از به‌ اصطلاح "ليبرالها" و "ملی‌گرا"های ما مؤلفه‌های هويت ايرانی را مذهب شيعه‌ و زبان فارسی تعريف می‌کنند!!! تازه‌ بحثم در مورد "ملی ـ مذهبی‌"ها که‌ در مقاطعی نقش مهمی در سياست حکومت مرکزی ايران داشته‌اند نيست. در حکومت به‌ اصطلاح "مدرن" ايران مذهب همواره‌ نقش تعيين‌کننده‌ داشته‌ است. برای نمونه‌ به‌ "شورای نگهبان" رژيم اسلامی ايراد گرفته‌ می‌شود. آيا همچون چيزی زمان شاه‌ نداشتيم؟ نگاه‌ کنيد که‌ چه‌ تعبيراتی برای پرچم ايران آورده‌ می‌شود (سرخ نشانه‌ی خون شهدای اسلام، شمير علی و سبز نشانه‌ی حکومت محمد در صدر اسلام). همين مذهب رسمی هم ميراث زمان شاه‌ است که‌ ناسيوناليسم پايه‌ اصلی‌اش را تشکيل می‌داد. سياستمداران ناسيوناليست ايرانی همواره‌ ـ به‌ قول آقای آرامش دوستدار ـ دين‌خو بوده‌اند. دين‌گرايان ما نيز همواره‌ ناسيوناليست بوده‌اند. اين قدری که‌ واژه‌ی "ملت ايران" از زبان آقای دکتر محمود احمدی نژاد، رئيس جمهور اسلامی ايران جاری است، از زبان ملی‌گرايان هم شنيده‌ نمی‌شود. اين اصطلاح در قانون اساسی رژيم اسلامی موج می‌زند. به‌ هر حال، اين رژيم اگر صرفا مذهبی می‌بود، دليلی برای ممنوعيت زبانهای غيرفارسی و سرکوب مطالبات دست کم فرهنگی غيرفارسی نمی‌داشت. و بالاخره‌ اينکه‌ ناسيوناليسم هم می‌تواند به‌ دين تبديل گردد (همانطور که‌ مارکسيسم مدت مديدی به‌ دين برخی تبديل شده‌ بود). در اين صورت خاک به‌ جای "کتاب آسمانی" تقدس پيدا می‌کند. "اتهام" جدايی‌طلبی جای "اتهام" ارتداد را می‌گيرد، شخصيتهای افسانه‌ای جای "پيامبران" را می‌گيرند، رهبران ناسيوناليست و شووينيست جای "امامان" و ناجيان را می‌گيرند... همه‌ اينها در مورد ناسيوناليستهای ايرانی صدق می‌کنند. چندی پيش مطلبی تحت عنوان "قانون اساسی پيشنهادی جنبش سبز" از سوی "حقوقداران جنبش سبز" منتشر گرديد که‌ در آن در پيوند با مسأله‌ مورد بحث ما تنها واژه‌ی "ملی" جای "اسلامی" را گرفته‌ بود و ساختار سياسی ايران تقريبا دست نخورده‌ باقی مانده‌ بود! تمام بضاعت و گستره‌ی درک دمکراتيک "حقوقدانان سبز" ما همين بود!

5. شما می‌گوئيد که‌ در هيج جای قانون اساسی اين رژيم قيد نشده‌ که‌ مثلا يک کرد نمی‌تواند رئيس جمهور باشد. بايد بگويم که‌ طوری شما در مورد قانون اساسی رژيم صحبت می‌کنيد، انگار که‌ خيلی آن را جدی می‌گيريد، درحاليکه‌ خود رژيم هم برای آن پشيزی قائل نيست و از متخطيان نخست آن است. آقای يانی، در همين قانون اعمال شکنجه‌ برای اقرار و يا حتی گرفتن اطلاعات ممنوع است، درحاليکه‌ همه‌ می‌دانند شکنجه‌ که‌ چه‌ عرض کنم، تازه‌گيها فاش شده‌ که‌ از تجاوز به‌ پسران هم پرهيز نمی‌کنند. گفته‌ می‌شود که‌ اصل بر برائت است. در حاليکه‌ همين که‌ با آنها بعنوان متهم سروکار پيدا کردی، گناهکار شناخته‌ می‌شوی و اين تو هستی که‌ بايد بيگناهی‌ات را ثابت کنی. بر برابری زن و مرد تأکيد شده‌ که‌ از همه‌ مضحک‌تر است. در اصل نوزدهم قانون مورد اشاره‌ی شما آمده‌ است که‌ "مردم ايران از هر قوم و قبيله‌ که‌ باشند، از حقوق مساوی برخوردارند و رنگ، نژاد، زبان و مانند آنها سبب امتياز نمی‌شود." اين را شما هم باور نداريد. اصل سی و دوم همين قانون می‌گويد: "هيچکس را نمی‌توان دستگير کرد مگر به‌ حکم و ترتيبی که‌ قانون معين می‌کند. در صورت بازداشت موضوع اتهام با ذکر دلايل بلافاصله‌ کتبا به‌ متهم ابلاغ و تفهيم شود و حتی اکثر ظرف مدت 24 ساعت پرونده‌ی مقدماتی به‌ مراجع صالحه‌ قضايی ارسال و مقدمات محاکمه‌ در اسرع وقت فراهم گردد. متخلف از اين اصل طبق قانون مجازات می‌شود." بنده‌ تاکنون با کسی برخورد ننموده‌ام که تنشی با اين حکومت داشته‌ و‌ دقيقا عکس و تضاد اين ادعا را تجربه‌ نکرده‌ باشد. آنگاه‌ شما به‌ اين قانون ارجاع می‌دهيد؟! استدلال شما با تکيه‌ به‌‌ اين مستندات اين است که‌ پس چون در قانون نوشته‌ نشده‌ که‌ کرد نمی‌تواند رئيس جمهور باشد، کرد می‌تواند رئيس جمهور بشود! اين منطق را می‌توان ادامه‌ داد و گفت چون در اين قانون گفته‌ شده‌ که‌ شکنجه‌ ممنوع است، پس شکنجه‌ای صورت نمی‌گيرد!! باز تکرار می‌کنم که‌ فرد کرد ـ از استثنائات که‌ بگذريم ـ در حالت عادی تنها زمانی می‌تواند پستی قابل ملاحظه‌ احراز کند که‌ نقشی به‌ نفع رژيم و در ضديت با مردمش در دستگاههای نظامی، اطلاعاتی و اداری آن ايفا کرده‌ باشد.

6. بسياری از دوستانی که‌ در اين خصوص بحث می‌کنند، می‌گويند بر همه‌ی ما ايرانيان ظلم شده‌. رژيم دشمن ايرانی است. بنده‌ اين استدلال را نمی‌پذيرم. نه‌ اينکه‌ معتقد باشم که‌ رژيم ايران دشمن ايران و ايرانی نيست. خير، اين رژيم به‌ لحاظ تاريخی، فرهنگی، اقتصادی، سياسی، ... دشمن مصالح عمومی مردم ايران است. اما ذکر آن را در اين بحث نابجا می‌دانم، چون چنين مشتبه‌ می‌سازد که‌ بر همه‌ی ايرانيان به‌ يک نسبت ظلم می‌شود، درحاليکه‌ چنين نيست: رژيم به‌ آن ميزان زن‌ستيز است، مردستيز نيست؛ به‌ آن ميزان که‌ سنی‌‌ستيز است شيعه‌‌ستيز نيست، به‌ آن ميزان که‌ با مثلا بهائی و زرتشتی و مسيحی و يهودی ستيز دارد با مسلمان ندارد. آن قدر که‌ با کرد دشمنی می‌کند با فارس نمی‌کند. هر کدام از اين ظلمها را به‌ دليل و بر پايه‌ی درک معين و با انگيزه‌ی متفاوتی می‌کند. شما می‌گوئيد که‌ دليل کردکشی‌اش شووينيسم نيست. بنده‌ معتقدم هست. اينکه‌ شما بعنوان يک هم‌ميهن‌ فارس‌زبان موافق تبعيض و مقصر نيستيد، امر ديگری است. من و شما بعنوان مرد مسئول و موافق زن‌ستيزی در ايران هم نيستيم، تازه‌ بر عليه‌ آن بيشتر از زنان نيز طغيان می‌کنيم. اما نمی‌گوئيم که‌ زن‌ستيزی در ايران وجود ندارد. اين برخورد متديک اشتباه‌ را خانم شيرين عبادی نيز در مورد ستم بر زنان دارد. هر آينه‌ ايشان با بحث پيوند اسلام با زن‌ستيزی مواجه‌ می‌شود فورا جبهه‌‌گيری می‌کند و در دفاع از اسلام می‌گويد که‌ اين امر ربطی به‌ اسلام ندارد و در فلان يا فيصار کشور غيراسلامی نيز زن استثمار و سرکوب می‌شود. آری، در کشورهای زيادی موقعيت زنان هنجار نيست، اما در هر کشوری بايد دلايل آن را جداگانه‌ ريشه‌يابی نمود. در ايران نه‌ تنها اين تبعيضات بر عليه‌ زنان است، بلکه‌ بخشا صورت رسمی و قانونی نيز به‌ خود گرفته‌. و اين تبعيضات منشاء رسمی دارد، چون از فقه‌ شيعه‌ استخراج شده‌ است. ديگر کتمان اين قضيه‌ چنان صادقانه‌ و جای باور نيست. تبعيض بر زنان در جای ديگر می‌تواند منشاء و سرچشمه‌ی ديگری داشته‌ باشد. اين استدلال خانم عبادی مثل اين می‌ماند که‌ در کشوری مالاريا بيايد و عده‌ی زيادی را از پای درآورد. آنگاه‌ گفته‌ شود که‌ دليل مرگ نمی‌تواند مالاريا باشد‌، چون در فلان بخش از جهان نيز مردم می‌ميرند، بدون اينکه‌ مالاريا داشته‌ باشند!!! در ايران ستم بر مليتهای غيرفارس و به‌ ويژه‌ غيرشيعی و غيرمسلمان ايران نه‌ تنها منشاء دينی و مذهبی دارد، بلکه‌ همچنين ريشه‌ در شووينيسم قومی حاکم دارد که‌ خود را در عرصه‌ها و چهره‌های مختلفی می‌نماياند. ستم ملی نيز ـ همانطور که‌ پيشتر نيز اشاره‌ رفت ـ می‌تواند منشاهای متفاوت داشته‌ باشد؛ قومی، زبانی، مذهبی، دينی، سياسی، طبقاتی، استعماری، نژادی (رنگ پوست و غيره‌). بسياری از اينها در ايران کنونی بطور همزمان صادق است. کتمان اين امر دستيابی مشترک ما به‌ حقيقت را با دشواری روبرو خواهد نمود.


No comments: