Thursday 23 February 2012


من یک خائن هستم


رضا طالبی

همیشه احساس می کردم خیانت چیز بدیست. زشت است نباید اذعان کرد، هر گاه کسی طوری در شما القا کرد که خائن هستی باید با او برخورد کرد و دلخور شد.خیانت را هر زمان زشت می دانستم ولی حالا نه ،زیرا در خویشتن این احساس را دارم که خیانت لذت بخش است، زیباست و فریبا ...چیزیست که در درون دلم احساس میکنم. حسی که به من می گوید خائن هستم ،حسی که بد نیست و حتی با آن احساس غرور و برتربینی نیز می کنم.همانند پدری که شیطنت فرزند خودرا در مقابل چشمان خویش می بیندو به جای متنبه کردن وی در دل خود احساس رضایت و امید را پرورش می دهد.
بنابراین من یک خائن و خیانت را نیز دوست دارم.  نقطه سرخط
هرگاه با جمعی از اسلام گرایان نشستم و برخاستم ،در ظاهر با من خیلی خوب بودند من هم حس خوبی داشتم ،احساس می کردم دارم به خدا نزدیک میشوم...حس خوبی است..فضای معنوی ...اما ناگهان همه چیز تغییر کرد...لحن ها برخوردها عوض شد ..پشت سر زمزمه هایی می شنیدم..یکی چپ می گفت،دیگری راست و ان یکی در دوردستها مرا ملی گرا و پان ترک میخواند...ایستادم.برگشتم به گذشته زیرا در کاغذ نویسنده این امکان را دارد که برگردد ،اگر این امکان را دارم دنباله نوشته را بخوانید وگرنه شما نیز زیر لب زمزمه خویش را ادامه دهید وشاید ....
....هرگاه با جمعی از ملی گرایان باصطلاح ایرانی نشستم و برخاستم،با من خیلی خوب بودند من هم حس خوبی داشتم ، به من می گفتند اصلا شماها به ما هویت دادید،اصلا هندوانه را شماها زیر بغل ما گذاشتید و چه افتخاری بزرگ تر از این!احساس می کردم دارم به یک تاریخ رویایی و خیالی رسیدم که سیاهچاله های درونم را ارضا خواهدکرد...فضای ایرانی ...و نیم پرده های سه تار تکراری امواج ان ور آب...اما ناگهان همه چیز تغییر کرد.. ...لحن ها برخوردها عوض شد ..پشت سر زمزمه هایی می شنیدم..یکی چپ می گفت،دیگری راست و ان یکی در دوردستها مرا ملی گرا و پان ترک میخواند...ایستادم.برگشتم به گذشته...
...هرگاه با جمعی از اصلاح طلب ها و رفرمیست ها  نشستم با زهمان ماجرا ...اولش خیلی خوب تحویلم گرفتند اما بعدش بازهم همان قضیه بالا پیش می آمد ..همه طردم می کردند..انگار بر روی پیشانی من نوشته است قابل اطمینان نیست...سوس..پیش او حرفی نزنی ها!...آنتنه!.....ببینم برنامه ات با فلانی چیه؟...یک چیزهایی می گفت خواستم از خودت بشنوم....با اصولگراها هم همین طور ،با ناسیونالیت ها هم،با کمونیست ها،با پان ایرانیست ها با........همه گفتند : هرری...خیلی عامیانه وراحت ....در حالیکه بشقاب کوچک من تنها کانال تبریز-فرکانس اورمیه و پلاریزاسیون مثبت را اگر دریافت کند می کند حال انکه بشقابهای عظیم آنها از هاتبرد گرفته تا سیروس را دریافت می کردند انهم با ال ان بی انگلیسی ،حال انکه من حق کف زدن برای آواز برادر هم خونم با ال ان بی ساخت قلعه بابک را نیز نداشتم....
..روح ملی و قومی خودم را داشتم ودارم ..چندبار پیش کشیش خانه سفید اورمیه اعتراف داده بودم و او گفته بود که فرزندم خداوند تورا بخشید ولی باز ول کن نبودم...عین معتادی که اخر نعشگیست دنبال مواد بودم...ولی فکر کنید که الان ندارم،چون میخواهم شما را به سالیان دور ببرم زمانیکه داشتم....اولین بار نوشتن را در 10 سالگی در نشریه ای بنام کوثر که خودم بانیش بودم در مسجد محلمان نوشتم...دریک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم....یقه تمام پیراهن هایم را پاره کرده بودم تا آخوندی دیده بشود...بچه های محل به شوخی به من می گفتند تقواجران(تقواپاره کن!)....اسم نشریه و کانون راهم گذاشتم کوثر...همه می گفتند زنانه است این یعنی چی؟...حالیم نبود شور انقلابی پدرم در فضای بسته خانه به من منتقل شده بود..بچه 10 ساله و کانون و نشریه؟....برو بابا همه بهم می گفتند....اولین نوشته ام را بنام شهریار نوشتم..حیدربابایش را حفظ کرده بودم ..البته یک کم و انهم غلط دار...روی برگه های امتحانی که بهشان طبقه می گفتند نوشتم و کپیشان گرفتم و پخش کردم...این شد نشریه من و کانون مجازی بنده با یک مهری که پولش را از صندوق صدقات خانه که روی یخچال بود غرض گرفته بودم ..ان هم چه صندوقی ،دیگ سفالی را کرده بودیم صندوق صدقات..البته بعدش پدرم فهمید و بسیار عالی گوشمالیم داد...نشریه پلمپ شد از طرف هیئت امنای مسجد محل که در شورای میلیونی مغازه سرکوچه مسجد تصمیم گرفته بودند ...آنها نشر تفکرات ملی آذربایجانی را متناسب با شان مسجد نمی دانستند و من را ننگ نام پدرم عنوان می کردند...دیگر کسی به من اهمیت نمی داد..موقع ورود به مسجد من را سرکار می گذاشتند...مگر مسجد جای مسخره بازیه شعر هارت و پورتی چاپ می کنی و میدهی دست بچه های مسجد محل برای چی!کی یادت داده..یک الف بچه که اینجور چیزها حالیش نیست...آن زمان نفهمیدم که من با این تفکر ارضا نشدم و احساس کردم رفتار زشت و خشن علی کمیته(یکی از اعضای هیئت امنای مسجد محل) سبب شد من زده شوم...اما این طور نبود همانند مریدی که دنبال مراد خود بود سیگنالش را از آنجا نگرفت و مودبانه آنچه را که مراد می پنداشتم مرا مرید نمی پنداشت!...
اصلاح طلب شدم.. قبل از.رای گیری انتخابات  بود ...عکسهای خاتمی را می چسباندم به درو دیوار...با پول خودمان سریش می خریدیم و شبها یواشکی برای اینکه بچه های ناطق و اینها نبینند ماهارا ...بیشتر فوکوس کار بر روی محلات اعیان نشین بود.....انتخابات تمام شد و خاتمی بر سر کار امد...دیگر میشد شعر حیدربابا شهریار را در یک نشریه فتوکپی گرفته بدون مجوز چاپ کرد..اما فقط در همین سطح مسجد و محل ...مانند دوی امدادی بود دونده تغییر می کرد ولی محموله ثابت بود..اینجا هم دوام نیاوردم ...سوسول و روشن فکر و پولدار و مذهبی  وترتمیز ویا ریشدار و ادکلن زده و سامسونت دار وبدون لهجه و عینک آستیگمات نبودم....عکس خامنه ای رابه  جای عبای مشکی با عبای شکلاتی بالا سرم نصب نمی کردم...
پان ایرانیست شدم...دیدم نمی توانم خودم را بالاتر از خودم ببینم..نمیتوانستم به خودم بگویم خودت نیستی!....اصولگرا شدم...دیدم نمیتوانم دروغ بگویم و نماز هم بخوانم....مجاهد شدم دیدم نمی توانم با داس به ملاقات گل رز بروم و به جای کلمه ریش در فرهنگ لغتم کراوات را تعریف کنم که مترادفند...مانند مانکنی با لباس های مد مختلف!!!...کمونیست شدم دیدم نمیتوانم ملت را قول بزنم و بعد پول بزنم و بعد .....
...از همه آنها فرارکردم و هویت طلب شدم....هویتی که آمیخته با این آش رشته ای که خودم پخته بودم بود.حال پیداکنید پرتغال فروش را!؟
...هویتی که اصلاح طلبش اصولگرا،اصولگرایش پان ایرانیست،پان ایرانستش اسلامی، اسلامیش رمال، رمالش اصلاح طلب بود!چپش راست و بالاخره هر کسی به نوعی استفاده می کرد از این آینه پاک و صیقلی که رخسار همه را نظیف نشان میداد حال انکه اکنون وااسفا که شکسته و خورد شده است و تو حتی اگر آتیلا هم باش چیزی جز تکه های صورت پریده نشانت نمی دهد!
بلی من هویت طلب(ملتچی) شدم و هویتم و ترک بودنم را از کسی خواستم که از من گرفته بود،هویتی که هزاران سال در صندوقچه پیرزن شنل قرمزی فاشیستی نگهداری میشد و جز با شمشیر اکس کالیبور که در سنگی بنام من فرورفته بود قفلش شکسته نمی شد....
...شروع کردم عکس گرفتن از خودم...هویت میخواهم دیگر!!ماهنی و ترانه خواندن برای خودم..و نوشتن برای خودم....دیگر میتوانستم حیدربابایم را روی یک کاغذ آ4 چاپ کنم و به دیوار دانشکده بچسبانم....همه هم تشویقم کنند...دیگر میتوانستم در مسجد هویت طلب اصولگرا باشم در انتخابات اصلاح طلب در ناسیونالیسم آذربایجانی در مبارزه هم مجاهد نباشم!
..هویتم را خودم ساختم :
1-یک قاشق مربا خوری ایرانیت
2- یک قاشق غذاخوری منیت
3-یک فنجان اسلامیت
4-دو قاشق چای خوری موسیقی پاپ
5-یک قاشق مربا خوری موسیقی سنتی
6-یک قاشق چایخوری سکولاریسم
7-دو قاشق مرباخوری دستگیری
8-دو قاشق غذاخوری اینترنت
9-یک قاشق غذاخوری تهمت و افترا
10-سه قاشق غذاخوری ترجیحا استیل ،اطلاعات و آدم فروشی
11-یک لیوان آبخوری پر جهالت
اینها را همه من از این ایستادن هایم و تفکراتی که کورکورانه دردرونشان بودم به ارمغان گرفتم و معجونی ساختم به عنوان هویت طلبی،به خورد جوانک تکیده بر درخت پیر آذربایجان دادم.آن جوان من....مخلوطی از تفکرات ای-دموکراسی(دموکراسی فضای مجازی ) و تفکرات نیم بند چپی و راستی و اسلامی و اندکی ملیت آذربایجانی و هویت طلبی مرا تشکیل دادند تا هویتم را بطلبم.اما من تاب برنیاوردم...زنگ کلاس خورده شد...شاکی از خورده شدن زنگ توسط گوش و خورده شدن مغز توسط مربی ای که  اینها را به من اموزش داد و زدم زیر من علمنی حرفا و قد بلند کردم....گفتم این هویت خواهی آذربایجانی نیست که در قهوه خانه ای در کلن بنشینم و خاکش را به تاراج دشمنانم دهم...در بهارستان گوشی زیر گوشم جک ترکی بگم و بدوم برای نماز ظهر به امامت موسوی خوئینی ها!...در پاستور موقعی که نوبت ا مسال اذربایجان میشود سر قمار عاشقانه..جفت 6 بیاورم و ترک بودن را ببخشم به هزاران سال پیش و بگذارم در همان صندوق پیرزن قصه های شنل قرمزی و هفت کوتوله...
شنل قرمزیش من....و هفت کوتوله اش ..ارمنستان و کردستان و رژیم فاشیستی ایران و روسیه و غرب و دوتایشان هم انانی که خاک آذربایجان را در کلن و اولاف پالمه معامله کردند!اما این کوتوله ها برعکس داستان دیگر از شنل قرمزی خسته شدند و با پیرزن جادوگر عهد بسته اند به جای سیب سرخ حوا آش شلعه قلمکاری به خورد من یا ما  داد ، حال آنکه مراد از من اینجا جسم آذربایجان هست..که خوراندنش.....
آش را پختم و آن را خوردم...شدم هویت طلب خواب رفته..شنل قرمزی خوابید و هفت کوتوله به شادی مشغول و پیرزن جادوگر صندوق در بغل عازم کلن شد.
...من یک خائن هستم چون اینها را می گویم چون آذربایجان و آزادیش برایم مقدس است  تا جاییکه داناییم مقدس باشد ..زیرا هیچ تضمینی نیست بعد از رهایی آذربایجان دوباره زیر یوغ یک ملت غیرترک دیگر نرویم!زیرا هنوز یک لیوان جهالت آش کار خودش را میکند....پس من یک خائنم چون جاهلم و نمی دانم اگر شمشیر اکس کالیبوررا از منیت خود دربیاورم میتوانم صندوقچه پیرزن جادوگر را بشکنم و خودم را از درون صندوقچه بیرون بیاورم
فساد اخلاقی همراه با تضادها و پارادوکس های اسلامی و آتائیستی و چپی و راستی برایش همان قاشق های غذاخوری کافیست اما همانند زهر عقرب کارش را میکند
من یک خائن هستم چون فاسدم چون به همه تهت میزنم زیرا پشت سر هر کسی که نام آذربایجان را چه درست یا غلط حمل میکند حرف می زنم بهتان میزنم...
من یک خائنم...زیرا همه چیز در من وجود دارد جز ملیت خواهی آذربایجانی و ترک،از اصلاحات گرفته تا جبهه منفعل صولگرایی،کمونیست و...و اگر هم بوده فردی هویت طلب محض گوشه زندان،خانه چوپی و یا در تبعید و فرار باید اورا جستجو کرد زیرابازیکن دوست دارد با مهره های دلبخواهش بازی کند چه سفید باشد چه سیاه!
من یک خائنم زیرا بدون اینکه کاری کنم دستگیر شده ام...وباوقف به دستگیری کاری نکرده ام !
من یک خائنم زیرا با دو تا چک وسیلی محتویات هارد را منتقل کرده ام به هارد خزانه ملی!
من یک خائنم زیرا در 10 سالگی به جای نوشتن اشعار خلیل رضا شعرهای شهریار را با خودکار بیک نوشتم و شروع کردم به شعر گفتن سپید و نو و یک شبه شدم شاعر ملی آذربایجان!

من یک خائنم زیرا همیشه شکم جسم خودرا سیر کرده ام ولی شکم اعتقاد و ایدئولوژی خودرا خالی و اگر پرکرده ام با اندیشه های ضد ترک!ضد خود من خود دشمن خود بودم!
من یک خائن زیرا موقعی که پدرم من را میزد به او نگفتم که حرکت بدون پول معنایی ندارد تا من را نزند و قانع شود از نان مهم تر دان هست یعنی بدان ای پدر درد من هویت است!
من یک خائنم زیرا سیبی را که پدرمان 8 هزار سال پیش به ما داده بودن را به کوتوله ها دادم تا بخورند و هسته اش را زهرآگین در آشی که برای خودم پخته ام بریزند
من یک خائنم هنگامی که آشپز آشم از من یک خروار دانایی و سیاست از من خواست به جایش عصاره یک خروار جهالت و شعر ازاد و موسیقی جاز و شعارهای پوچ را درون آشش ریختم
من یک خائنم زیرا هرکس پول بیشتری به من میداد خانه ام را در خیابان دانشکده شهر اورمیه به او فروختم
من یک خائنم زیرا حبابهای توخالی را انقدرباد کردم که بالا رفتند وترکیدند و سنگهای سنگین صیقلی را زیر آکواریومی که از ذهن خود ساخته بودم برای زیبایی مجازی نگه داشتم.
من یک خائنم زیرا دست چپم را به کرد سرم رابه روس دست راستم را به فارس و قلبم را به ارمنی دادم.
حال با دست راستم مینویسم، با دست چپم دری رو به ناکجاآباد باز میکنم،با سرم می اندیشم و با قلبم عشق می ورزم.....حال انکه این سپید برفی چشمانش با زهر پیرزن جادوگر خوابیده است...پس بین حال مارا ای زاهد شبانگاه!.
 پس من یک خائنم زیرا همواره به جای آذربایجان فریاد ایران داده ایم و سرزمینی را که همیشه جان به ما گفته است به ران فروخته ایم،یعنی جان را از توشنیده ایم ای آذربایجان و ران و دورشدن را از توشنیده ایم ای ایران...اما ترسیده ایم بگوییم آذربایجان!
پس نتیجه می گیرم که من یک خائنم...شما چطور آیا خائن هستید؟آیا دوست دارید آش برای خود بپزید؟ اگر این گونه است به کودکانتان اسم ترکی بگذارید ولی با او فارسی صحبت کنید!وارد فیس بوک شوید و به جای تولید فکر،عکس و موسقی پخش کنید و هرازگاهی به اسم ملیتچی دوست دختر یا پسری ردیف کنید!و به جای نقد از همدیگر تعریف کنید و بخوابید و بخوابید و بخوابید که هنوز کسی برای بیدار کردن این سپید برفی آذربایجان جنوبی لیاقت بوسیدن لبان تمثیلیش را نیافته است ...پس من یک خائن هستم همانند نتیجه گیریهای بی سرو تهی که ما میکنیم که نه. نه....ما خادم هستیم ..من هم بی سرو ته با اقتدار می گویم یک خائن هستم......
 

No comments: